Blogs

مردی می آید ز خورشید

MagnusCa
| 2

روح جنگل سرد و خاموش، شب گرفته بیشه ها را
میزند دستی تبردار، ساقه ها و ریشه ها را
تا نوازد روزگاران، نغمه های آدمیت
شسته دیگر موج نفرت، نقش پای آدمیت
در چنین قرنی بلاخیز، در شب تاریک تردید
یک نفر با قلب من گفت، مردی می آید ز خورشید

 مردی می آید ستم سوز، در نگاهش موج دریا

 شیرمرد بیشه عشق، مرد مردستان طاها

 می رسد آن غایب آخر، در بهاری نورسیده

 شب شکافی همچو حیدر، نسلش از جنس سپیده

 می رسد از خطه ی نور، تا فروزد جان شب را

 شعله ی تیغش بسوزد، پرده ی ایوان شب را

 مردی از نسل محمد، بر تنش شولای طوفان

 زین و برگ اسبش از خون، آخرین منجی انسان

 مردی از دنیای بهتر، روحش از آیین برتر

 در گلویش نینوایی، اوج پرواز کبوتر

 در چنین قرنی بلاخیز، در شب تاریک تردید

 یک نفر با قلب من گفت، مردی می آید ز خورشید

 مردی می آید ستم سوز، در نگاهش موج دریا

 شیرمرد بیشه عشق، مرد مردستان طاها

اکبر آزاد