Blogs

داستان س ک س

kalantar20
| 10

روزی یک دختر جوان سوار اتوبوس شد و کنار یک راهب با خدا و زیبا نشست و خیلی بی ادبانه و با تکبری خاص و بی مقدمه از آن مرد با دین خواست که با وی س ک س داشته باشد... !!!!
مرد راهب با خجالت و شرم سریع جواب رد داد و پیاده شد...
راننده اتوبوس قضیه را فهمید و به دختر گفت من میدانم چه طور میتوانی با آن راهب س ک س داشته باشی. اگر بخواهی به تو خواهم گفت !
ان راهب هر نیمه شب میرود به قبرستان قدیمی و دعا میکند تا خداوند گناهانی که در گذشته انجام داده ببخشد و تو باید مثل فرشتهها لباس بپوشی و به او بگویی :خدا ان را بخشیده....
دختر افاده ای پوز خندی زد و به فکر فرو رفت و خلاصه به نزدیکترین فروشگاه لباس رفت...
نیمه شب دختر آماده شد و به قبرستان رفت و دید راهب زانو زده و مشغول دعا کردن هست...
دختر گفت: ببين خدا دعات رو شنیده و اگه میخوای بخشیده بشی باید با من س ک س کنی؟!
راهب ابتدا نگران شد ولی قبول کرد. وقتی کارشان تمام شد
دختر پرید و ماسکش رو در آورد و گفت:سورپرایز!! منم همون دختر که صبح ... دیدی حریف من نشدی ... من هر آنچه بخواهم را به دست میاورم.
راهب هم پرید ماسکش رو درآورد و گفت: سورپرایز!! اینم منم راننده اتوبوسه...