پيـش مستـان خدا آب و مـيِ احـمر يكي ست
كفر و ايمان بازتاب زلف و روي يـار ماست
نيـك بنگر تا ببيني مومن و كافر يكي ست
دل چو جام است و شراب حق در آن چون آفتاب
گوييـا کز آن زلالي بـاده و سـاغر يكي ست
چون همـه انوار هستي يك فـروغ روي اوست
نـور او و نور خورشيد و مه و اختر يكي ست
ما چو ماهيـم و ضيا در ما ز خورشيد حق است
نزد خاصان نـور خورشيد و مهِ انور يكي ست
چشم دل را بـاز مـي كن تـا ببيني بي گمان
اين زميـنِ گاهوار و آن زميـن گستر يكي ست
اين و آن گفتن بـه ذات واحدش از كفر هست
به كه گويم اين و اين و اين و اين گوهر يكي ست
واژه ي «ديگر» نيـايـد در زبان عاشقان
پس بگويـم اين جهـان و عالـم ديگر يكي ست
اين جهان چون صفحه ي شطرنج و ما چون مهره ايم
مهره و شطرنج بـاز و صفحه و بستر يكي ست
گاه هادي، گاه مانـع، گاه چون كشتي بـر آب
در نگاهم بـادبـان و كشتـي و لنگر يكي ست
كلّ و جزئـي نيست در دنيـا اگر صاحب دلـي
در خودت بنگر كه «من» با دست و پا و سر يكي ست
چون همه او هست و جز او نيست در هر هست و نيست
پس به هر هستيّ و در هـر نيستي جوهر يكي ست
گفتن ابيـات بعـدي سخـت سخـت آيـد مرا
ليك مي گويم كه اين دلدار و اين دلبر يكي ست
گفت يارم: «روحـهُ روحـيّ و روحـي روحـهُ»(1)
روح من بـا روح او در روح او اندر يكي ست
در تحيّـر مانـده ام كه من توام يا تـو مني؟!
من حبيب و تو حبيبم، دو حبيب اندر يكي ست.
عاشق آن لحظه ام که ...
آمده ام تا زتو وجود بگیرم
آمــده ام تـا مـرا ز مـن برهـانـی
تـا ز خداونـدی ات وجود بگیـرم
آمــده ام تـا بگویمت: که عزیـزم!
رخصت اگر می دهی سرود بگیـرم:
عاشق آن لحظه ام که زان لب نوشت
بـوسگکــی داغ در سجود بگیـرم
عاشق آن لحظه ام که تار شوی، من
سخت تو را در بغل چو پود بگیـرم
عاشق آن لحظه ام که در قدمـانـت
سـر بنهـم گفـت را، شهود بگیـرم
عاشق آن لحظه ام که آتـش عشقت
سـوزدم ایـن بیـد را و بود بگیـرم
خوش بود آن کز حبیب هر چه گرفتم
بـازستــانـد دوبـاره زود بگیـرم!
مفتعلن فاعلات مفتعلن فع
_ _ U U _ U _ U _ _ U U _